به جای خداحافظی

فوریه 25, 2011

جباران بدانند
هیچ بغضی در دل نمی ترکد…

حقیقت ما را رستگار خواهد کرد؟

ژانویه 16, 2011

– حقیقتی در کار نیست؛ نیچه میگه: «حقیقت لشگری از استعاره هاست».
– حقیقت جویی یعنی سلطه جویی.
– وقتی هنوز هم دم از حقیقت می زنی یعنی تو هپروتی.
– چطور می تونی وقتی این همه گرسنه دور و برت هست بشینی و به حقیقت فکر کنی؟ امثال تو آگاهانه یا ناآگاهانه (در واقع ابلهانه یا جنایتکارانه) آب به آسیاب وضع موجود می ریزند؛ اصلا هر کجا حقیقت هست، ایدئولوژی همان جاست و هیچ نجات دهنده ای هم در کار نیست!
– ببین دوست فیلسوف من، بذار یه حقیقتی رو برات روشن کنم! حقیقت یه دروغ مصلحت آمیز بود که بدبختانه افشا شد و ما به خاک سیاه نشستیم، الان دیگه هر چی تسلی بخش تر باشه حقیقی تره و اتفاقا خرافات و اسطوره ها از این لحاظ خیلی حقیقی اند. طنز تلخیه ولی حقیقت داره!
– حقیقت یعنی چی؟ یعنی این که آب در صد درجه می جوشه؟ خوب این چه دخلی داره به بدبختی های من؟ بی شرافت ها!!!
– حقیقت یعنی آنچه که هست، یعنی همونی که چه بخوای چه نخوای، چه بفهمی چه نفهمی، می خوره تو سرت. هیچ چیز مقدسی هم توش نیست، سعی کن اینو بفهمی.
– حقیقت هست. یعنی هست چون ما خواستیم باشه. خودمون ردیفش کردیم داش!؛ منتها یه مدتی امر برمون مشتبه شد! حالا بلند شو و حقیقت ِ خودت رو بساز. چی از این بهتر؟ خیلی زحمت کشیده شده تا این آزادی رو از چنگ خدا در بیارن بدن به تو!

***
جملات بالا را من نوشته ام و اگرچه سعی کرده ه ام دیدگاه های متفاوتی را پوشش دهند ولی هیچیک حرف من نیست. حرف زمانه ی من است، زمانه ای که من با آن سنخیتی ندارم و اگرچه مردانه وار در آن غوطه می خورم و به رسمیتش می شناسم (به جای آنکه بزدلانه انکارش کنم) هیچگاه از این که به بیگانگی ام در چنین جهانی وفادار باشم کوتاه نخواهم آمد.
کسی که حقیقت را به نحو مطلق انکار می کند، جهان را به خائوس(chaos) اولیه اش برگردانده است، چنین جنایتی تاوانی به جز نیست انگاری و نیستی و خانه خرابی در پی ندارد. حق با هومر است که می گوید بدبخت ترین انسان کسی ست که در این جهان خانه ای ندارد.

پی نوشت
آنچه در این میان آزارم می دهد دعوی آدمیان اصیل و آزاده-جانانی که از سر صداقت یکی از تزهای بالا را پیشه ی خود ساخته اند نیست(و من به بسیاری از آنان احترام می گذارم)، بلکه اطوارهای فرومایگانی ست که سبکبارانه در ساحل امن بی دردی می چرند ولی خوش دارند همه ی آنچه را که می تواند روزنه ای از معنا در کارزار ِ فروبسته ی ما بگشاید، به بازی بگیرند. نزد اینان (که رنگ رخساره شان نشانی از امواج اصالت ندارد و آرامششان آرامش پس از طوفان نیست، بلکه نمادی از برکنار بودن و با هر گندی کنار آمدن و تعطیل بودن است) هیچ چیز قطعیت ندارد (یعنی همه چیز بی خاصیت است)، حقیقت که وجود ندارد، زیبایی که نسبی ست(هیچ نیست مگر قابلیت تحریک غرایز ما که کاش آن هم حساب و کتابی داشت، ندارد!) نیک و بد موضعگیری های ماست برخاسته از صرف منافعمان، منافع ما را هم کاه و جومان تعیین می کند و ساختار بیولوژیکی و شبکه ی هوس ها و غرایزمان که آن ها هم طابق النعل بالنعل از مشتی آنزیم و هورمون و ژن و …نشات می گیرند. هر عقیده ای برای خر کردن عده ای ساخته شده است. ریشه ی همه ی آنچه خیرخواهانه به نظر می رسد چیزی جز خودخواهی نیست و همه ی این ها یعنی هیچ گونه ارزش گذاری در هیچ زمینه ای معتبر نیست و اصلا ارزشی در کار نیست.
باز هم تاکید می کنم که من با کسی که چنین دعاوی ِ وحشتناکی دارد مشکلی ندارم، مشکلم با کسانی ست که آسوده دلانه الفاظی به زبان می آورند که نزد ما به چنین داعیه هایی دلالت می کنند. واکنش من به اینان این است که:
«هی! حرف دهنتو بفهم»

از سرمای درون…

ژانویه 2, 2011

چند روز پیش  در یک غروب سرد، سر جاده واستاده بودم، بلکه اتوبوس هایی که از تهران میاند جا داشته باشند و سوارم کنند. کم کم نیم ساعتی می گذشت و من احساس سرمای شدید می کردم طوری که فکر کردم بهتره نرمش کنم تا گرم بشم. من داشتم بالا و پایین می پریدم که دیدم یه نفر گفت : «مگه سرده؟» گفتم : «نیست؟!» گفت: من که سردم نیست و در حالی که داشت سوار کامیون می شد گفت اتفاقا جام خیلی هم گرمه. بعد زد زیر خنده و گفت اگه فلان جا میری می رسونمت. من هم که هم ازش خوشم اومده بود و هم حسابی سردم بود از پیشنهادش استقبال کردم. لاغر بود و قد نسبتا بلندی داشت با ریش هایی پرپشت و انبوه. کفش هامو دم در کامیون در آوردم و چپوندم زیر صندلی. پیرمردی  پشت فرمان بود و آن آقایی که وصفش را گفتم برایم چای ریخت و سیگار تعارف کرد. مردی بود بسیار شوخ طبع و خوش مشرب. ته لهجه ای هم داشت که من حدس زدم به اطراف شیراز مربوط باشد. سرفه های شدیدش توجهم را جلب کرد چند بار خواستم بگم چرا سیگارتو چند روز غلاف نمی کنی که نگفتم. تا یه نیم ساعتی رفتارش تیپیکال راننده کامیونی بود.بعد از درس ها پرسید و واحدها و …که سعی کردم یه جوری توضیح بدم که بفهمه! ولی فهمید و بهش برخورد! از یه جایی یه کارت داد دستم و گفت مهندس من لیسانس دارم، پایان خدمته ولی مدرکو توش زده. پرسیدم چی خوندی؟

-روان شناسی بالینی.

پس چرا روان شناس بالینی نشدی؟

-شدم.تو بیمارستان ارتش بودم. مریض های اون موقع هنوز هم گاهی تلفنی ازم مشاوره می گیرند. بعد کلی راجع به بیماریهای روانی صحبت کرد و ده ها واژه ی انگلیسی لابلای حرف هایش بود که من معنای آنها را نمی دانستم. فقط چند تایی که قبلا شنیده بودم در خاطرم مانده مثل مانیک و پارانویا و انواع بیماران اسکیزوفرن و … و البته آخر سر هم گفت: بیرونم کردند.

چرا؟

-برام پاپوش درست کردند…(در طی این سه نفطه او ماجرا را تشریح کرد) شیمیایی بودم وگرنه ولم نمی کردند.

کجا شیمیایی شدی؟

-فاو. والفجر 8.

سربازیت تو جبهه بود دیگه؟

بسیجی بودم.

(سکوت)

اعتقاد داشتی  یا…

-[اولش  یه جوری شد ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و چون خیلی باهوش بود خوب  هم از عهده براومد طوری که هرکی دیگه جای من بود باورش می شد!] (با خنده) «مونه چه به ای حرفا؟» ، موتور سیکلتمو نمی ذاشتند سوار شم می گفتند این نمیذاره درس بخونی. منم گفتم پس من می رم جبهه! مگه نه عمو؟ موتوره رو یادته؟

من احساسم عوض شده بود، شاید اون موقع چند قطره اشک هم تو چشام جمع شده باشه! می دونم بی کلاسیه ولی راستش یه لحظه یاد فیلم های حاتمی کیا افتادم. بعد خودش فهمید جو سنگین شده زد زیر آواز. چند تا از شعرای ایرج میرزا رو هم خوند. بعد شدیدا سرفه ش گرفت. حالش که جا اومد فهمید نگاه من به سیگارشه. گفت اگه نکشم همراه سرفه ها خون بالا میارم، ریه م سوراخ میشه.

من قبلا از معلممون شنیده بودم که می گفت یه دوست شیمیایی داره که اگه از یک ساعت بیشتر بخوابه تو خواب خفه میشه؛ به همین خاطر ساعت کوک  می کنه و هر یک ساعت از خواب پا میشه تا نفس بگیره. ولی هیچ وقت به مخیله م خطور نمی کرد که کسی از سیگار به عنوان مسکن زخم ریه هاش استفاده کنه. درست نمی دونم یقه ی کی رو باید بگیرم یا از دست کی عصبانی باشم ولی یاد این چیزها که می افتم وارستگی فیلسوفانه هم نمی تونه به دادم برسه.

معضله ی موسیقی

دسامبر 24, 2010

به بهانه ی یک حرف حساب، برای آنان که می فهمند!
یک: بی تردید موسیقی در کنار چای و سیگار، رکن ثابت تثلیث مقدس شب زنده داران است! که البته از آنجاییکه نقص ایمان ما می بایست در هر ساحتی بالضروره متجلی گردد، آن دومی را ما با شعله ی جمال دوست یا دوستان هم-دل جایگزین کردیم(1). ولی همه سخن ما در این بند تذکار اجماع اهل دل بر ضرورت موسیقی ست. تا جایی که به جرات می توان گفت اگر موسیقی و چای ِ نیمه شب نبود(2)، زندگی به زحمتش نمی ارزید.
دو: موسیقی بی گمان راز آمیز ترین همه ی هنر هاست. راز آمیزی موسیقی را می توان با تقریرهای متفاوتی که با هم شباهت خانوادگی دارند ولی در عین حال هر یک وجهی از این راز آمیزی را منعکس می کنند، مفهومی کرد. اگر چه این رازآمیزی نیزعلی القاعده می بایست مانند هر امر رازآمیز دیگری کمتر به بیان درآمدنی بوده و بیشتر در فرایندی از یک تجربه ی زنده دریافتنی باشد. یک نمونه از این تقریرها چنین است:
در موسیقی فرم به منتها می رسد و رفته رفته گویی جز اسکلتی از نسبت های عددی چیزی به جا نمی ماند. این که موسیقی را می توان با دقت قابل قبولی (قابل قبول در میان آهنگسازان و نوازندگان) با رشته ای از علائم خشک و کاملا صوری به بند کشید موید همین سرشت صوری موسیقی ست. حتی برای آن علائم هم می توان مدلولاتی فیزیکی از جنس بسامدها و طول موج ها دست و پا کرده و با تاویل آنها به مجموعه ای از مولفه ها و مشخصات ریاضی و کمی که قابل تعریف ماشینی هستند، زمینه را برای مکانیزاسیون کامل نوازندگی فراهم نمود(3). در این میان آن عامل انسانی اصیلی که از بین نمی رود همانا خلاقیت آهنگساز است که حتی آن را هم ممکن است کسانی به صرف میل و پسند ذوقی آهنگساز تقلیل دهند زیرا ماشین قادر است ترکیب (کمپوزیسیون) های مختلفی را که حاصل کم و زیاد کردن فواصل کمی صرف هستند، به آهنگساز پیشنهاد کند و او یکی از آنها را که به گوشش خوش تر می آید برگزیند(بسازد!)
همین تصور گول زننده از ماهیت موسیقی بود که دوهزار و ششصد سال پیش فیثاغوریان را که تصورشان از عالم، «یک کل زیبا و منظم(هماهنگ)=کوسموس» بود تا بدان جا سوق داد که ادعا کنند اصل و بنیاد جهان، «عدد» است.
ولی این خصلت انتزاعی و تجریدی ِ (آبستره) موسیقی فقط یک رویه ی آن است. رویه ی دیگر آن این است که موسیقی، اگر دقت های فیلسوفانه در مورد ماهیت و ساختار و فیزیولوژی آن را که به باور بسیاری تباه کننده ذوق هنری محسوب می شود! کنار بگذاریم، یکی از انضمامی ترین و گوشت و خون دار ترین هنرهاست و در تایید این مدعا چه قرینه ای گویاتر از این که کسانی که به هیچ عنوان استعدادی در درک انتزاعیات ندارند، در ادراک موسیقی با کوچکترین مشقتی مواجه نیستند و چه بسا عوامی که بیش از خواص از موسیقی متاثر می شوند. موسیقی محرم و انیس همه جور آدمی در همه جور شرایطی ست. موسیقی آنقدر قابلیت انضمامی شدن دارد که هیچ لحظه ای در زندگی نیست که موسیقی متناسبی برایش موجود نباشد یا امکان وجود نداشته باشد. این قابلیت رسوخ در خاص ترین و جزئی ترین دم های زندگی واقعی چگونه با آن سرشت صوری موسیقی سازگار است؟ موسیقی در نظر ابتدایی هیچ وجه تعین بخش و محدودکننده ای ندارد، پس چگونه بر محدودترین و متعین ترین وضعیت های زندگی واقعی منطبق می شود؟ به عبارت دیگر، آن چرخدنده هایی که باعث می شوند موسیقی به این شکل اصیل با زیر و بم های زندگی درگیر شود، در کجای آن تعبیه شده است؟ در اینجا بد نیست برای تفهیم بهتر مطلب، توجه داده شود به اینکه موسیقی با چنین خصیصه هایی که در او سراغ داریم یک پاشنه ی آشیل دیدگاه افلاطونی درباره ی هنر است. افلاطون هنر را از مقوله ی میمزیس(تقلید، محاکات) برمی شمارد.هنرمند از محسوسات تقلید می کند، حال آنکه بر طبق مابعدالطبیعه ی افلاطونی محسوسات خود تقلیدی از ایده ها(مثل) هستند. بنابر این هنرمند دو مرتبه از حقیقت به دور است و لذا جایگاه والایی ندارد! از این ارزش گذاری های پرمناقشه که بگذریم، مساله ی اصلی این است که موسیقی تقلید چه چیزی می تواند باشد؟ اگر به قول قدمای خودمان شبهه را قوی بگیریم باید بگوییم موسیقی تقلید کدام شیئ محسوس است؟ کسی که بخواهد وجه تقلیدی موسیقی را توجیه کند مسلما به تکلف ناخوشایندی خواهد افتاد.
یک مساله ی مرتبط با این موضوع مساله ی تفسیر موسیقی ست که به اختصار به آن می پردازم. و آن این است که بعضی که بغرنجی مساله را دریافته اند، برآن شده اند که اگر چه موسیقی به خودی خود از نظر محتوایی تهی و خنثی ست، ولی مخاطب با تفسیر آن به درونش محتوا تزریق می کند. بعضی از کسانی که چنین دیدگاهی دارند، مساله ی تداعی را هم به تفسیر می افزایند و گاهی کار به جاهای باریک می کشد و مثلا پای روانکاوی هم به میان می آید!. اگرچه فیصله دادن این دیدگاه ها که حاصل امعان نظر آدمیان اهل تامل هستند، در چند جمله چندان بخردانه به نظر نمی رسد ولی پرسش از محضر این حضرات این است که چه چیزی در یک موسیقی به نحو عینی هست که او را مستعد تفسیر خاصی و موصوف به وصف خاصی (مثلا غم انگیز،شاد،غرورآفرین و …) می کند؟ آیا اصلا عینیتی در کار هست؟ اگر هست که باز مساله با استواری تمام پابرجاست و خودنمایی می کند و اگر نیست آیا این تفسیر شما از تفسیر موسیقایی زیاده گل و گشاد نیست؟! و آیا لازمه اش این نیست که از هر قطعه ای بتوان بسته به نوع مخاطب به هر شکلی متاثر شد؟ چیزی که با شعور عام به کلی ناسازگار است.

پی نوشت ها:
1) این رفورم واسازنده ی ما علل و دلایل متعددی دارد که از آن جمله اند:
-مبارزه با مافیای قاچاق سیگار
-اعتراض به روند پیچیده ی مسخره شدن به وسیله ی یک «کل اعتباری» که بخشی از آن از تولید و فروش سیگار سودهای کلان می برد و بخشی دیگر وانمود می کند که در پی گسترش معیارهای سلامت در جامعه و مبارزه با عوامل تهدیدکننده ی آن است؛ همان مبدع ژانر ششی یکطرفه و دوطرفه در طنز پاکتی.
-اعلام اینکه دیگر واقعا دوره اش گذشته است که آدم یک عکس آلبر کامو با سیگار به اتاقش بزند و به جرگه ی روشنفکران تشرف پیدا کند، هر چند صادقانه اذعان می کنم که رها شدن از آتوریته ی معنوی آن عکس خصوصا اگر با کیفیت مناسبی چاپ شده باشد بسیار دشوار است. هر چند آنها که پز هنریشان غلبه دارد بیشتر مقهور ژست بوگار هستند و به راستی کیست که بتواند به سادگی خودش را از نوستالژیای کازابلانکا خلاص کند؟
-اعلام ضمنی اینکه غیر از نوک سیگار نقاط روشن دیگری هم در زندگی هست و این نکته در روزگاری که امیدوار بودن رادیکال ترین شکل مبارزه علیه وضع موجود است، اهمیتی دوچندان می یابد.
-نمادین سازی یک دیگرگرایی اصیل، اعلام اینکه در بهشت هم تنها بودن و خوش گذراندن، نه لذت بخش است و نه شرافتمندانه. تنبیه به اینکه حکمت متبلور در جمله ی «دوزخ دیگری ست» مشروط است به نوع و سرشت آن دیگری.
2)اهل فن می دانند که میان-مایگان(همان نفوس سالمه!) هیچگاه تا دیروقت بیدار نمی مانند.
3) در قطعیت های این چنینی البته جای مناقشه بسیار است. لیکن این مناقشات همان طور که در اثنای بحث روشن خواهد شد، آسیبی به مقصد ما نمی رساند.

عشق روزهای سخت

دسامبر 1, 2010

یادداشت: این پست را اختصاص داده ام به خاطره هایی از دوران آموزشی سربازی(اردی بهشت و خرداد 89، پادگان آموزشی مالک اشتر ناجا- اراک). نکته ی خاصی در آنها نیست ولی دوست دارم اگر فرصت دارید بخوانید. آنها را برای این اینجا نوشته ام که حس نوستالژیک خودم را قدری تسلی بدهم. این خاطره ها را تقدیم می کنم به ح . ر . حصاری که در آن روزها  دوست و همسایه ام بود، صمیمی و بی شیله پیله، آنقدر صمیمی که هیچگاه مجبور نشدم با او درباره ی فلسفه حرف بزنم و هنوز هم گاهی فکر می کنم که اگر آن روزهای اول با هم دعوا نکرده بودیم ممکن بود آن قدر صمیمی شویم؟!

17/02/89

امروز از مرخصی دوم برگشتیم.همه چیز روبه راه است. امروز با بچه ها رفتیم کوه، پای الوند(1). این روزها غم های لذت بخش گذشته همچنان با من هستند. احسان هم چند ماه دیگر اعزام است، استرس دارد گویا.چیزی نیست که نوشتنی باشد جز همانی که نوشتنی نیست. چه می توان گفت وقتی لذت و درد قاطی می شود؟! آن حس خاصی که من «عشق منتشر جهت یافته» می نامم. به به! جهت یافتگی اش به این است که برقش به شخص و فرد انضمامی و مشخصی می خورد و او را در جهان من ویژه می کند، من جهان را با رنگی متاثر از او می بینم. گاه که تشدید می شودجهان را در او و به او می بینم، او در همه جای من و همه جای جهان من حضور دارد. قلبم را به تپش می اندازد مرور خاطره هایش، مرور خاطره هایم،  مرور خاطره هایی که مال هر دوی ماست. چه زیباست لحظه لحظه ی آن  لحظه های با هم بودن را دوباره زیستن؛ آن نگاه هایی را که پیوند می دهند دوباره مرور کردن. دیگر قرق(2) شده است و چه بد!

18/02/89

امروز شنبه ی خوبی بود به نسبت شنبه ی پیش. فکر نکنم دیگر چنان شنبه ی سختی پیش رو داشته باشیم. خدمت تا همین الان هم به خوبی ثابت کرده که علی رغم همه ی جلال و جبروت پوشالی اش دردی از هرروزگی و روزمرگی کسی دوا نمی کند. برای ما اصلا خنده دار است از خدمت گفتن و نوشتن، تا امروز که روز هجدهم بود دوبار به خانه رفته ایم!

امروز تلفنی با احسان و حمید حرف زدم، وقت نماز مغرب. اصلا بهترین فرصت برای تلفن زدن را کشف کرده ام. به احسان گفتم که آخر این هفته هم اگر بیاییم دیگر شاید کسی باور نکند که سرباز آموزشی هستیم.

ما اسفندی ها نصف بیشتر زنده گی هایمان مرور خاطرات آن نصفه ی کوچکتر است؛ آخ که چه لذتی دارد در رویاها فرو رفتن. نایس نایس است به والله. خصوصا شب ها قبل از خواب خیلی می چسبد. بعضی لحظه ها ارزش چند بار زیستن را دارند، اصلا همه ی زندگی به فدای بعضی تک-لحظه ها، اون هم زندگی امثال ما! وگرنه زندگی خیلی ها رو که باید کرور کرور پرت کرد تو آشغال دونی! آن عشق منتشر جهت یافته را باید سر فرصت تشریح و توصیف کنم الان حسش نیست. درد بی هم سخنی هم درد کمی نیست خصوصا اینجا. دل من تنهای تنها حال می کند درست، ولی مگر راه دیگری هم دارد؟ من پودر شدم تو این آب و هوا، ولی انصافا دیگه آب دیده شدیم و حسنش همینه. من دیگه تا آخرش رو زندگی کرده م دیگه چیزی نمی تونه غافلگیرم کنه. من به خدای خودم دست پیدا کرده م ،خدایی که شانش بالاتر از اینه که دهن به دهن کسی بذاره .من خدا را نمی فهمم ولی انسانها را می فهمم انسان های گناهکار را می فهمم انسان های خداگونه را نمی فهمم من عشق را در زمین می فهمم در آسمان نمی فهمم من انسان های واقعی را می فهمم و دوست دارم  با همه ی واقعیتشان؛ من لذت را با رنج پاکی را با پلشتی عشق را با نفرت می بینم و می چشم و تر و خشکش را دوست دارم. من یکی از همین انسان ها هستم. من دوزخ زمین را به بهشت آسمان نمی فروشم بهشت من اینجاست در کنار همین انسان هایی که با هم خندیده ایم و گریسته ایم با هم گناه کرده ایم با هم پاک بوده ایم و به پاکی ها و زیبایی ها عشق ورزیده ایم:

ماییم که اصل شادی و کان غمیم/ سرمایه ی دادیم و نهاد ستمیم

پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم/ آیینه ی زنگ خورده و جام جمیم

درود بر خدایی که زیبا نیست ولی زیباییها رنگ او را دارند همین زیباییهای قابل فهم نه آن خدایی که با ما آدمیان قرابتی ندارد و درد ما را به چیزی نمی گیرد و ذات  بسیطش که چیستی ندارد،از هرگونه تغیر مبراست.

19/02/89

دقایقی ست که قرق شروع شده است من بعد از ظهر موفق شدم چند ساعتی بخوابم. امروز تلفنی هم به جواد زدم. زمزمه هایی هست که آخر هفته چار پنج روز مرخصی میان دوره می دهند. برای ما که اهمیتی ندارد. کتاب هگل استیس هم اینجاست گاهی تورقی می کنیم. مجید امروز خسته بود، اوقات استراحتشان را باید باغبانی کنند.

27/02/89

امروز از مرخصی برگشتیم. دیشب تا صبح پیش احسان بودم. مرخصی بد نبود. زندگی می گذرد خواهی نخواهی. خوش به حال اون که هیچی ت…ش نیست، یکی مثل من. همین که انسان باشیم بسه. انسانیت و عشق؛ این دو تا رو پایه م.

28/02/89

امروز باز هم رفتیم میدان تیر. برخلاف دفعه ی قبل که کابوس نیمه ی اول خدمت بود! امروز میدان تیر خوبی داشتیم. همتی(3) هم انصافا آدم بود. بعد از ظهر بازهم گروه بدبخت دوازده رو به بیگاری گرفتند. با راننده ی کامیون قدری خودمانی شدیم و رفت آنچه رفت!

29/02/89

امروز این مردک همتی داشت به خاطر مرخصی با روان بچه ها بازی می کرد، نگاه می کرد تو صورتشون تا اونایی رو که به نظرش صلاحیت مرخصی رفتن دارند سوا کنه! یاد بازار برده فروش ها افتادم. نمی دونم نفر چندم بود که یا نمی تونست بره یا خیلی مردی کرد گفت جناب سروان من نمی خوام برم مرخصی. همتی هم عصبانی شد گفت هر کی نمی خواد بره مرخصی از صف بره بیرون. من و حصاری با چاشنی یه پوزخند اون صحنه ی مسخره و غیر انسانی رو که تجلی حقارت بشری بود، ترک کردیم. البته برد کردیم چون محال بود ما رو انتخاب کنه خصوصا بعد از دعوای من و اون درجه دار احمق.حصاری هم که از من تابلوتر بود…

11/03/89

امروز روز خوبی بود. صبح هم کوه رفتیم هم آمادگی جسمانی داشتیم ولی سخت نبود این هفته ظاهرا از مرخصی خبری نیست و چه خوب! اگه مرخصی می دادند روی رفتن نداشتیم آخر ناسلامتی آموزشی هستیم!

پی نوشت ها:

1) کوه متوسط القامه و بسیار زیبایی که وقتی من بچه بودم، از داخل حیاط خانه ی ما کاملا پیدا بود! دماوند کوچکی بین خمین و گلپایگان. نه آن الوند معروف.

2) قرق را آنهایی که سربازی رفته اند می دانند یعنی چه. اگر املای این واژه را غلط نوشته ام یک نفر به من بگوید.

3) فرمانده ی گروهان.

در میانه ی ابتذال و روایت آن

نوامبر 25, 2010

 در یک سایت خبری که نمی خواهم اسمش را اینجا بیاورم مصاحبه ای دیدم با خانم ورزشکاری (ووشو کار) که چند جمله اش را محض تبرک اینجا می آورم و بعد هم توضیح نمی دهم که چرا در رویارویی با چنین واقعیت هایی خودم را در یک بن بست دو جانبه (dilemma) گرفتار می بینم؛ بن بستی که به من می گوید : «دست کم یکی از ما بی شعور هستیم». ولی از این شوخی اندکی آمیخته با بی انصافی که بگذریم، برایم جالب است که عوالمی که ما آدمیان خاکی در آن سیر می کنیم ممکن است تا چه حد از هم دور و بیگانه باشد.

اینک این شما و این هم آن چند جمله:

((قبل از اعزام فکر می کردید بتوانید مدال طلا را از آن خود کنید؟
صد در صد. به خاطر اینکه من 9 ماه به سختی تمرین می کردم و واقعا شب و روز نداشتم و به خاطر همین تمرینات طاقت فرسا به خوبی مبارزه کردم و حریفان دشواری را از پیش رو برداشتم تا بتوانم به هدفم که ایستادن بر روی سکوی نخست بود برسم.[این قسمت را آورده ام که مبادا تصور شود مصاحبه را به نفع خودم تقطیع کرده ام!]

بعد از برگزاری مسابقات شنیده شد بانوان ووشو کار ایرانی رقیب های خودشان را به بیمارستان فرستادند؟
بله صد در صد.بانوان ووشو کار ایرانی خیلی عالی کار کردند و خانم منصوریان به خوبی مبارزه کرد و توانست حریفش را به بیمارستان منتقل کند که خیلی عالی بود[!!!]. اصلا به نظر من بانوان محجبه ایرانی در مسابقات آسیایی کولاک کردند و توانستند نگاه ها را به خودشان جلب کنند.

دیدگاه و نظرات ورزشکاران دیگر کشورها به شما که توانستید با حجاب کامل …))

ایشان در انتهای مصاحبه نیز ، اوج آرزوهای خود را «رسیدن به سکوی ایمان و تقوا» اعلام کرده است. 

 

 

خاطره گفتن چو منی گزاف و آسان نبود!

نوامبر 8, 2010

«الهیات شفا» جاش تو قفسه ی کتب طب و داروشناسیه؟

این یک مطلب سنگین فلسفی نیست،

پرسش ساده ایست که از متن واقعیت برآمده،

در واقع از دل یک کتابفروشی معتبر،

اون هم تو یه روز بارانی (و لابد خاطره انگیز)

جلوی یه دانشگاهی که واسه اکثر مردم تداعی شدنش پنجاه تومن آب می خوره،

آره، پنجاه تا یه تومنی (که البته حالا دیگه پولی نیست)

نقطه

چیه، حالا اینقدر کانتی شدی؟!

سپتامبر 4, 2010

برای علیرضا کیانی که برای اخلاقی زیستن نیازی به دلیل ندارد و این» اواخر» خیلی کانتی شده بود!

بعضی وقت ها که به یاد بدبختی ها، رنج ها، تلخی ها و تاریکی های زندگی خودم و دیگران می افتم(شاید هم اول دیگران، بعد خودم! که البته اگه واقعا  راست میگم که خودم و دیگران نداره، فقط اولش فرق می کنه، بعدش همش مال خودمه!)؛ نمی دونم چرا تا وقتی که احساس نکنم همه چیزم به هم ریخته و یه جورایی آسیب دیدم(=دیده ام)،خیالم از انسانیت خودم راحت نمیشه! انگار اینجوری خودم رو تست می کنم ببینم هنوز هم آدمم یا نه. با خودم میگم آره، یه جاهایی هم باید آسیب دید، آدم نباید هر چی بشه هیچیش نشه!

اون طرف قضیه هم البته هست، من هم نه اینقدر تو هپروتم که نبینمش، نه اونقدر ناراست، که انکارش کنم و بمونم این ور قضیه هی با خودم حال کنم! اون ور قضیه میگه: آخه بیمار روانی! یعنی انسانیت بدون خودآزاری نمیشه؟ یعنی هر کی آدمه باید بره بمیره! یه لحظه فکر کردی ببینی اگه این تز همه ی آدما باشه، چه قدر خوش به حال اون حیوونا میشه؟!

اون وقت من برای اینکه باز هم طفره برم، بهش میگم: چیه، حالا اینقدر کانتی شدی؟!

پی نوشت:

1)راستش این یادداشت یه کم کهنه ست، حتی مال این اواخر هم نیست، مال وقتیه که این «اواخر» واقعا اواخر بود. برای من که زمانم خیلی کمی نیست، از «اواخر» این یادداشت خیلی گذشته. اون موقعی که نوشتمش با خودم فکر کردم به مصلحت هیچکس نیست که بذارمش اینجا، من نه طرفدار «نشر حقیقت، به هر قیمت» ام، نه  اهل قالب کردن حال و هوای غالب خودم به دیگران، حالا به هر عنوان(از بلوف هایی مثل در میان گذاشتن یک تجربه ی ناب و اصیل با دیگران و توصیف لحظه های واقعی و شخصی به منزله ی رهگذاری برای تبیین سرشت واقعیت زندگی و …(انصافا همین الان هم که این واژه های نتراشیده رو تایپ کردم ، کلی تو دلم خندیدم) گرفته تا درددل بازی و اراده ی معطوف به عبرت سایرین شدن و  باقی مسخره بازی ها و بازی ها و …). از همه ی این ها گذشته( این تکیه کلاممه، دوست دارم شما هم بدونید و خیال کنید یه معنایی پشتش هست!) گفتن این حرف ها چه فایده ای می تونست داشته باشه؟ من اهل اینکه وانمود کنم بی دلیل کاری نمی کنم و هیچ کاریم بی حکمت نیست[لابد!!!] نیستم، پس اشکالی نداشت اگه همین الان این پی نوشت رو تمومش می کردم؛ ولی شاید به قول رفقا نقش کاتارسیسی داشته باشه واسه مون! والله اعلم!

یه چی مونده و اونم سپاس از دوستانی که احوالمو پرسیدند و گهگاه به در و دیوار گرد گرفته ی اینجا سر می زدند؛ اجازه بدید دیگه تمومش کنم.

شعری در ستایش افلاطون! و چند قطعه ی دیگر

جون 4, 2010

این قطعه ها که در پی می آید و هریکی را به کسی تقدیم کرده ام لزوما ً بازتابنده ی اندیشه های آنان نیست، ثمره ی چندگاهی هم-افق شدن با آنهاست که امواجش در دم هایی شهاب-آسا به ساحت عواطف رسوخ کرده و ردی در میان واژه ها به جا گذارده است؛ به استثنای قطعه ی دوم که عینا ً منسوب به شیخ ابوالحسن خرقانی ست.

***

به افلاطون

افلاطون!

ای ایده ی «بزرگواری»/ ولی بر روی زمین

تو به من آموختی: آنکه بد می کند درهمان دم که بد می کند بدبخت است

حتی اگر پادشاه آسمان ها و زمین باشد.

و بدکاران را همین بس که هیچگاه این را نمی فهمند.

***
به اسپینوزا

هرکه از حق به خلق نگرد همه را معذور بیند.

***

به نیچه

هیچ راه میانه ای برای گریز از میان-مایه-گی وجود ندارد.
***

به هایدگر

– تمام عظمت مرگ به این است که با مرگ هیچ چیز تمام نمی شود؛ همه چیز ناتمام می ماند.
– من بی-خدا هستم اما

شاید خدا-نشناسی من، نزدیکتر باشد به خدا

از خداشناسی آنان که خدا را در فلسفه می جویند

خواه می یابند یا نمی یابند.

مِی 12, 2010

تقدیم به ا.ا.

(او که می دانم نمی خواند نمی خواند نمی خواندنمی داند نمی داند نمی داند نمی دانم نمی دانم نمی دانم نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهد؟)

– چاره ای نیست

بیا فکر کنیم

به زمین خوردن اشک

– قطره ای اشک که بی-تاب فرو می ریزد

گونه هایی لرزان

دست ها محرم دلتنگی اشک

اشک ها می شورند…

چشم ها را و زمین را به زمان می دوزند

– چه شکوهی دارد

درد دلباختگی

به هر آن چیز که خود مایه ی اندوه و جفاست

********************************************************

– چشم من ابری شد

زیر باران نگاهت بارید

آسمان دلم اکنون صاف است

– یاد آن روز به خیر

که اگر غمزه ی انگشتانم

(که در نسیم موهایت می پیچید)

به گردش چشمانت می ارزید

زیر رگبار نگاهت چه دلم می لرزید!

———————————————————-

پی نوشت:

چرا دو تا دوتا؟

نمی خوام تنها باشند!